نوشتهها
خانه » نوشتههای من »
See
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
13
آذر
عاشق انیمیشن Elemental شدم!
هر روز چند تا از سکانسهاش رو میبینم و دیالوگهایی که دوست دارم رو همراه کاراکترها میگم!
.See, I told you are special
!You see, He likes it
.I realy love when your light does that
!!?Are you sure about this one
و….
وقتی نور میشی و به زندگی یک آدم میتابی
وقتی دنیاش رو پُر از رنگ میکنی
میتونی مطمئن باشی که قلبش رو داری…
🤍
برچسب ها:
نوشته های مشابه
19
آذر
غمش
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
- 0 دیدگاه
بعد از سالها زندگی با خودم، متوجه شدم زمانی که چیزی عمیقاً غمگینم میکند تا مدتها راجع به آن نمینویسم.
حتی اگر نوشتن در موردش را جز برنامههای روزانهام بگذارم، باز هم با تمام مسئولیتپذیری که در قبال انجام روتین روزانهام دارم، از آن سر باز میزنم و انجامش نمیدهم.
انگار نمیخواهم حل شود.
نمیخواهم شفا پیدا کنم.
شاید میترسم با نوشتن، غمش شفا پیدا کند و فکر و خاطرهاش از درونم پاک شود.
نه!
هنوز آمادگی مواجه با خودم و رفتن همیشگی حسم را ندارم...
🤍
12
آبان
پایان فصل و شروعی تازه 🤍
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
- 0 دیدگاه
مدتها بود که منتظر رسیدن امروز و این لحظه بودم.
لحظهای که یک فصل مهم کاریام تمام شود و فرصت قدم گذاشتن در راه جدیدی که هر روز شور و شوقش را داشتم، ایجاد شود.
امروز، آن روز است.
ششم آبان ماه ۱۴۰۳ این پایان شکل گرفت و یک شکل رهایی را آن روز تجربه کردم.
و امروز فرصتی شد برای استارتِ راه جدید.
ولی راستش را بگویم تا این لحظهی روز که صدای اذان مغرب میآید، کاملاً در خماری به سر میبرم! به نظرم قرص کافئین اعتیادآور است. دیروز که از مسافرت برمیگشتم و بخاطر دلایلی باید تا شب، در هوشیاری کامل به سر میبردم، هر زمان که احساس خستگی و خواب سراغم میآمد، یک قرص میخوردم و امروز تا الان یا خوابم یا احساس خوابآلودگی دارم!
امروز کاری که مدتها بود منتظر شروعش بودم را شروع کردم ولی خبری...
15
مهر
خلاء
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
- 0 دیدگاه
چند شب پیش وقتی نشسته بودم کف زمین و داشتم با گوشتکوب، گردوها را روی سرامیک خانه میشکستم و همان لحظه هم میخوردمشان، احساس کردم که انگار تمام سیمهای ذهنم قطع شده!
جدی میگویم!
لحظهای احساس کردم یک غار نشینم که خوراکی را پیدا کرده و با سنگ بر سر آن میکوبد و بیخیال از هر اتفاقی که بعد از آن لحظه ممکن است برایش بیافتد، تنها به طعم و بافت خوراکی ناشناختهاش فکر میکند!
لحظهی نابی بود ولی نمیخواهم بیشتر توضیحش دهم...
ای همیشگی ترین عشق، در حضورِ حضرتِ تو
ای که میسوزم سراپا، تا ابد در حسرتِ تو
19
فروردین
امبر
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
- 0 دیدگاه
یکی از مهمترین آپشنهایی که انیمیشن Elemental را برایم بسیار جذاب کرده، نزدیک بودن شخصیت امبر به شخصیت خودم است.
برای چیزی که میخواهد تلاش میکند.
خانوادهاش برایش مهم است.
رویایی در سر دارد.
زود عصبانی میشود از کوره در میرود ولی راه کنترل خشمش را سعی کرده یاد بگیرد.
هر بار میگوید take breath make connection، من یاد خودم میافتم که هر بار چیزی ناراحت یا عصبانیام میکند با این روش سعی در آرام کردن خودم میکنم.
وقتی عاشق میشود، آرام میشود و در پی نزدیک شدن به عشق است.
در طول پروسهی زندگی، پی به عصبانیت و نارضایتیاش از شرایط میشود.
و بسیاری دیگر...
وید ریپل (عنصر آب) برایش حکم راهنما را دارد و او را در مسیر پیدا کردن راه زندگیاش کمک میکند و امبر هم ناخواسته و ناآگاهانه همین نقش را برای وید بازی میکند.
به طرز عجیبی صدای امبر روی...
16
دی
Mariage d’Amour
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
- 0 دیدگاه
موزیک Mariage d'Amour یکی از عاشقانهترین، لطیفترین، آرامشبخشترین آهنگهایست که شنیدم و آرزوی نواختنش را دارم.
من که با این تمرینهای کم روزانه، به هیچ نقطهی روشنی در پیانو، هنوز نرسیدم!
ولی یکی از همسایهها به تازگی این آهنگ را یاد گرفته و هر شب تمرین میکند و من در آن لحظهها، دنبال جایی در خانه میگردم که بیشترین صدای تمرینهایش را داشته باشم...
🤍
09
دی
سالی که گذشت
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
- 0 دیدگاه
بیشتر روزهای ۲۰۲۳، زندگیم در گلویی تنگ و تاریک و باریکی گیر کرده بود و خدا را هزاران مرتبه شکر که مدتیست از این مرحله رد شده و الان مسیر پیش رویم باز و گشوده و روشن و سرسبز و دلپذیر است.
رشد کردم ولی رشد کردن برایم بسیار درد داشت.
دردی که مرا در هزارتویی انداخت که راه بیرون آمدن از آن را پیدا نمیکردم و البته که رشد، در همین سردرگمی و گمشدگی در راه ناشناخته برایم اتفاق افتاد.
راضیام؟!
مسیری بود که حتماً باید از آن میگذشتم تا به اینجا برسم.
ترجیحم این بود که آنقدر درد و تنهایی و حسهای بد را تجربه نمیکردم.
ترجیحم این بود که آنقدر بزرگ بودم که راحتتر از این مرحله میگذشتم.
و الان راضیم
نه بخاطر درهایی که کشیدم!
بخاطر گذر زندگیم از آن مرحله.
بخاطر رشدم.
چه چیزی مرا نجات داد؟!
امید به آمدن روزهای خوب.
امید...
05
دی
حلقهی نامرئی
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
- 0 دیدگاه
وقتی دو نفر باهم وارد یک رابطه میشوند (مخصوصاً رابطهی عاطفی)، یک حلقه، یک ریل بستهی نامرئی بینشان شکل میگیرد.
حلقهی نامرئی و کانتکشن برقرار شده، نیاز به حرف زدن ندارد.
نیاز به حضور در کنار هم ندارد.
نیاز به هیچ چیزی ندارد.
تا زمانی که کانتکشن برقرار باشد، نیاز به هیچ چیز خاص و عجیب غریبی نیست.
همه چیز خود به خود پیش میرود.
میان حلقه خوشی و ناخوشی هست.
دوستی و دعوا هست.
حرف زدن و حرف نزدن هست.
مسافرت و تنهایی و چه و چه هست ولی اگر آن مدار نامرئی نباشد، اگر حضور فیزیکی هم در کنار فردی داشته باشی، باهم حرف بزنید، دعوایی نباشد، همه چیز گل و بلبل هم باشد، باز هم هیچ چیز سر جای خودش نیست.
در راستای پست قبلی، گاهی اوایل رابطه برای یک طرف رابطه، آن حلقه شکل گرفته و تنها کار درستی که باید...
28
آذر
جایی که تو هستی، اون نیست!
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
- 0 دیدگاه
یک وقتهایی میشود، نسبت به یک آدم، احساس عمیقی داریم، یک دوست داشتن زیاد و دوست داریم رابطهمان شکل و رنگ و بوی احساس ما را داشته باشد و همهی اینها در حالیست که طرف مقابلمان، هیچ احساسی به ما ندارد یا شاید حتی احساسهای منفی به ما داشته باشد!
خیلی از ما، ممکن است در این تله افتاده باشیم.
در این زمانهاست که درِ ورود به دنیای آن آدم را گم میکنیم.
همهی کارها و رفتارها و حرفهایمان با دیوارهای سرسخت و بلند قلعهی زندگی آن آدم، مواجه میشود!
هر روز بیشتر اشتباه میکنیم.
اشتباهاتمان بزرگتر میشود!
حتی در نظر محبوبمان، به خاطر همهی تلاشهای مسخرهمان، منفورتر میشویم!!
و حتی بدتر از آن، با گذشت زمان و کمی آرام گرفتن و دور شدن از موقعیت قبلی، وقتی یاد کارهای اشتباهمان میافتیم، بیشتر از خودمان، بدمان میآید که چرا آنقدر کارهای مضحک...
28
آبان
دریچه
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
وقتی بعد از مدتها میخواهی دریچهای را باز کنی
باید پشت آن دریچه، نور باشد
اگر نه، باز کردنش، کار عبثیست...
08
آبان
گریه کن گریه قشنگه
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
توی یکی از قسمتهای فرندز داستان حول این میچرخه که چندلر نمیتونه گریه کنه و بالاخره آخرهای داستان، سر هر موضوع کوچیکی چندلر میزنه زیر گریه.
خواستم بگم برای من هم الان مدتهاست که گیت باز شده و بسته هم نمیشه!
همین چند شب پیش نشستم دورهمی فرندز بعد ۱۷ سالشون رو دوباره دیدم و انقدر گریه کردم که بعد از اینکه فیلم تموم شد، احساس میکردم از یه دنیای دیگه برگشتم!
الان هم رفتم آهنگ گریه کن گریه قشنگهی سیاوش قمیشی رو تو نت گوش کنم، دیدم برای آلبوم روزهای بیخاطرهاشه!
من دیگه حرفی ندارم...
پ.ن: چندلر تو همیشه دوست من میمونی، مخصوصاً بعد اون جلسه که سیگارت رو با هیپنوتیزم ترک کردی 😂❤️🩹
16
مرداد
میخواهم زبان تو را بیاموزم
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
- 0 دیدگاه
تو با کدام زبان صدایم میزنی
سکوت تو را لمس میکنم
به من که نگاه میکنی
به لکنت میافتم
زبان عشق سکوت میخواهد
زبان عشق واژهای ندارد
غربت ندارد
حضور تو آشناست
از ابتدای تاریخ بوده است
در همه زمانهها خاطره دارد
تو با کدام زبان سکوت میکنی
میخواهم زبان تو را بیاموزم
30
اردیبهشت
نور زندگی
- نوشته شده توسط رخشا غلامی
- 0 دیدگاه
یه جمله است که من از یکی از دوستان عزیزم چند بار راجع به خودم شنیدم که خیلی به دلم نشست.
بهم میگفت:
تو اون زمان نورت زیاد شده بود.
من نور آگاهی و بزرگ شدن و تغییر درونیت رو به چشم میدیدم.
چقدر قشنگه این جمله
تو نورت زیاد شده بود...
🤍