نوشته‌های من

ما خیلی وقتها حرفها را درست نمی‌‌شنویم.

راستش می‌خواستم ماجرایی را تعریف کنم و بعد به این نکته‌ی اخلاقی برسم که ما حرفها را درست نمی‌شنویم یا بهتر است بگویم آنطوری که دوست داریم می‌شنویم ولی آنقدر آن ماجرا و اتفاق تلخ بود که از هر زاویه‌ای خواستم تعریفش کنم، دیدم هیچگونه از زهرش کم نمی‌شود.

برای همین، این را از من بپذیرید که ما خیلی وقتها در حال شنیدن ماجرایی در ذهنمان همزمان تصویرسازی هم می‌کنیم و همانطور که راوی جلوی ما با فک و دهان و حنجره و کل زبان بدنش دارد زور می‌زند که ماجرا را کامل برایمان تعریف کند ولی مغز ما تصویری که خودش دوست دارد را با توجه به گفته‌ها میچیند و برای ما تفهیم می‌کند و اگر شانس با ما یار باشد وسط ماجرا یا در پایان می‌گوییم پس که اینطور و تصویر نهایی مغزمان از دهانمان تراوش می‌کند و آنوقت راوی با دهان باز می‌گوید من کی گفتم که اینطوری شد؟!؟!

در آن لحظه ما خودمان رو به مغزمان می‌کنیم و می‌گوییم باز تند تند برای خودت داستان رو اونطوری که دوست داشتی پیش بردی؟!

خلاصه که گاهی حتی به شنیده‌ها و دیده‌هایتان هم اعتماد نکنید، شاید خیلی از آنها زاییده‌ی ذهن خلاق شما از واقعیت رخ داده، باشد.

این را هم بگویم که الزاماً مغز ما ماجرا را به سمت خوشی یا به نفع خودش در ذهنمان داستان سرایی نمی‌کند، حتی ممکن است هزاران برابر بدتر از چیزی که در واقعیت رخ داده یا در حال رخ دادن است برایمان المان‌ها را بچیند و تحویلمان دهد. شاید به همین خاطر است که خیلی وقت‌ها رفتارمان اصلاً مطابق و هم وزن ماجرای رخ داده نیست!


یک وقت‌هایی ذات یک انسان در کل بد و خراب است.

یک وقت‌هایی انسان دچار کج فهمی‌ می‌شود.

یک وقت‌هایی انسان بخاطر آسیب‌هایی که دیده یا تجربیات خوب و بد زندگی‌اش، دچار کج ‌فهمی می‌شود.

این سه باهم فرق می‌کنند.

زمان تصمیمات جدی زندگی و معاشرت‌ها باید به این مهم توجه کرد…

🤍

دیدگاهتان را بنویسید