نوشتهها
درهم پیچیدگی منظم و رگهای پرآواز
همین که به آخرای انجام یک کار میرسم، کار مهم بعدی که به کل هم فراموشش کرده بودم، یادم میآید و در لحظات پایانی ددلاین آن، انجامش میدهم.
همه چیز این روزها در هم پیچیده شده و همه چیز باهم تصمیم گرفتهاند در زندگی من متحّول شوند!
البته تصمیم به تغییر و تحّول از سمت من بود ولی اینکه همه اتفاقات باهم رخ بدهند، تصمیم کارها!
ولی در کنار این در هم پیچیدگی که گاهی واقعاً از حد توان من خارج میشود، همه کارها سر وقت و عالی و منظم پیش میرود.
با اینکه من این روزها در نهایت توان خودم ظاهر شدم ولی میدانم اگر این هماهنگیها و همزمانیها اتفاق نمیافتاد، من از پس هیچکدام از کارها به درستی برنمیآمدم.
برنامهی انجام من برای کارها چیز دیگری بود ولی نیرویی برتر برنامهها را به دست گرفته و گاهی وقوع اتفاقات را جابجا میکند و اتفاقاً بعد از این جابجاییها و البته گشوده شدن من از همه جهات در زمان انجام آن کارها (!) میبینم چقدر بهتر شد که طبق برنامهی من کارها پیش نرفت و این برنامهی جدید چقدر بهتر است.
خیلی وقت بود که در زندگیام تا این حد جنب و جوش و تغییر را باهم نداشتم و با تمام خستگیهایی که تجربه میکنم ولی برایم شیرین است.
نمیدانم این میزان توان از کجای وجودم سرچشمه میگیرد ولی میدانم بعد از گذر از این روزها، رخشای بهتری را در زندگیام میبینم.
همیشه بابت سیستم سالم بدنم از خدا سپاسگزار بودم.
از کودکی تا به الان هیچوقت یادم نمیآید عضوی از بدنم با بیماری یا درد عضلانی یا هر چیزی مثل اینها من را درگیر خودش کرده باشد.
همیشه همه چیز سالم بوده و اگر عضوی هم دچار مشکلی شده، خیلی ساده و سریع دوباره به حالت طبیعیاش برگشته است.
البته به جز قلبم!
نمیدانم ترمیم قلب شکستهام چقدر زمان میبرد و جدیداً به این فکر میکنم که من تاوان قلب ظریف و احساساتیام را میدهم یا او تاوان بیفکری و پریدن بیپروای من در دنیای عشق آدمها را.
با عقل و منطقم هم من مقصرم و هم نه تنها بیتقصیر بلکه طلبکار هم هستم!
مقصرم چون وقتی میدانم قلبم مثل برگ گل حساس است نباید بیپروا وارد زندگی آدمها شوم و به آنها اجازه دهم در قلبم حضور پیدا کنند.
طلبکارم چون نمیخواهم زندگی و شور و عشق را از او بگیرم و شور زندگیام را مدیون عشق ورزیدنهای او هستم ولی وقتی شکسته میشود زندگی من را مختل میکند!
یک نقطهی تعادلی این مابین هست که هم او زندگی کند و به من شور زندگی بدهد و هم من از او مراقبت کنم تا دیگر آدمی قلبم را نشکند و پشت سرش را هم نگاه نکند که چه بر من میگذرد!
ولی هر وقت به این نقطهی تعادل فکر میکنم به یک زندگی دوستانه و محترمانه میرسم که هیچ عشقی تجربه نمیشود!
احتمالاً هم یک نقطهی تعادل وجود دارد و هم یک آدم درست حسابی…
نوشتهام که تموم شد یاد ترانهی فصل تازهی زویا زاکانیان افتادم.
صدای گوگوش چندین بار در این دمدمهای اذان صبح داره پخش میشه!
نگام کن من چه بی پروا چه بی پروا به مرز قصه های کهنه میتازم
نگام کن با چه سر سختی تو این سرما برای عشق یه فصل تازه میسازم…
همین تازیدنها دهن ما را صاف نموده!
…
انشالله که خیره!