نوشتهها
زندگی بعد از فرندز
سر جریان یادگیری زبان، یکی از دوستانم توصیه کرد که فرندز ببینم.
از همان قسمت اول، فرندز یقهی من را گرفت و ول نکرد!
با بعضی قسمتهایش بسیار خندیدم و بیشتر از آن، با خیلی از لحظاتش گریه کردم.
ولی نکتهای که میخواهم بگویم اینجاست که:
بعد چند ماه فرندز دیدن، تصمیم گرفتم یک سریال کمدی دیگری را هم شروع کنم که هم برایم تنوع باشد و هم شاید آنها هم به یادگیری زبانم کمک کنند.
سریال آشنایی با مادر و بینگ بنگ تئوری جز گزینههایم بودند.
بعد از دیدن اولین قسمت آشنایی با مادر، دوست نداشتم حتی قسمت بعدی را دانلود کنم! هر چند، چند قسمت دیگر به آن فرصت دادم و میتوان گفت شاید در پنج، شش قسمت اولی که دیدم فقط یکبار خندیدم و مهمتر از آن هیچ یک از شخصیتها جایی در دلم باز نکردند!
خیلی به این موضوع فکر کردم.
به زمانی فکر کردم که وقتی فرندز را شروع کردم، اصلاً دوست نداشتم کار کنم و هر زمان خالی که پیدا میکردم با اشتیاق در حال سریال دیدن بودم، پس چرا دیدن آشنایی با مادر انقدر زجر آور است؟!
فکر کردم شاید چون هیچکدامشان استایلی ندارند که تو را در همان اول جذب کند!
ولی این هم نبود.
تصمیم گرفتم به بینگ بنگ تئوری یه شانسی برای خودنمایی بدهم!
راستش اشتباهاً اولین قسمتی که دانلود کردم، قسمت ۱ سیزن ۳ بود!
از همان اول برایم خندهدار و جالب آمد و مشتاق دیدنش شدم.
آنها هیچکدام جذاب و دیدنی از نظر ظاهر نبودند ولی دوستشان داشتم و سرنوشتشان برایم جالب شد.
الان اگر نخواهم فرندز ببینم گزینهی بعدیم بینگ بنگ تئوریست (هر چند خیلی سریع صحبت میکنند و من گاهی از مکالمات جا میمانم).
چیزی که در زندگی مهم است، استایل و طرز صحبت و خنداندن و هر نمای بیرونی و رفتار بیرونی نیست.
چیزی که مهم است درون انسانها و شخصیت آنهاست.
وقتی کسی را دوست داری و برایت مهم میشود، حتی در بعضی از قسمتهای زندگی هم اگر حوصله سر بر و دوست نداشتنی باشد، باز هم برایت مهم است و پیشش میمانی و زمان میدهی تا از آن مرحله عبور کند.
ولی وقتی هنوز کسی برایت مهم نباشد، بخواهد تو را بخنداند، مزخرفترین و بی مزهترین آدم دنیاست.
کاری که به نظرم نویسندههای شخصیتهای آشنایی با مادر، آن را در نظر نگرفته بودند.
سازندههای سریال فرندز حرف خیلی قشنگی راجع به شخصیت ریچل زدند. نظرشان این بود که:
ما باید کاری میکردیم که مردم احساس راس به ریچل را حس کنند. در حالی که ریچل یک شخصیت خودخواه و از خود راضیست و اگر بازیگر خوب نبود، نمیتوانست شخصیت دوست داشتنی باشد و شکست میخورد.
در حالی که ریچل یکی از شخصیتهای محبوب خیلی از افرادیست که فرندز میبینند.
وقتی تمام سریال را میبینی و برمیگردی به اول داستان، میبینی مثلاً شخصیت فیبی، شخصیتیست که در اوایل داستان زیاد به آن اهمیت داده شده ولی کمکم فیبی یک شخصیت مکمل میشود و خیلی سرنوستش برایت مهم نیست!
همانطور که در جمع دختران، فیبی با حرفهایش خیلی از موقعیتهای عادی را به وحشتناک و طنز تبدیل میکند (مثل قسمت در لندن چه اتفاقی افتاد) در جمع پسرها، جویی این نقش را بیشتر بازی میکند ولی تفاوتش این است که جویی را در این موقعیتها دوست داری ولی فیبی را نه!
فیبی شخصیتی بود که خودش را عقب کشید و ریچل کسی بود که شخصیت را در هر سیزن بالا و بالاتر برد حتی زمانی که واقعاً جریان داستان اصلاً حول بازی ریچل نمیچرخید.
حتی ریچل در چند قسمت نقش خرابکار فیبی را هم بازی کرد ولی بجای حرص خوردن از خراب کردن اوضاع، همراهش میخندیدی. (مثل قمستی که میخواست راس را پیش پدر دوست دخترش، آدم خوبی نشان دهد ولی هر بار بیشتر و بیشتر اوضاع را خراب میکرد!)
نقشها و دیالوگها و موقعیتها نبودند که شخصیتی را محبوب یا منفور میکردند. تصمیم درونی آن شخصیت بود که او را دوست داشته باشی یا نه.
یا مثلاً راس از اول میدانست او را دوست خواهی داشت و تا آخر تلاشش برای محبوب بودن کاملاً مخفی بود و هیچ وقت حس نکردی میخواهد خودی نشان دهد. چون دروناً میدانست که باید دوستش داشته باشی!
من از فرندز، از شخصیتهای سریال و نقشها و خود بازیگرانش خیلی یاد گرفتم.
زندگی برایم بعد از فرندز شکل دیگری پیدا کرد و فکر میکردم شاید بخاطر طنز و کمدی بودنش است که آشنایی با مادر و بینگ بنگ تئوری به من نشان دادند که اول کاری کن که دوستت داشته باشند بعد حتی اگر خرابکاری هم بکنی باز هم پشتت خواهند بود، اگرنه تو شکست خوردهای.
و موضوع دیگری که باعث میشود فرندز درگیرت کند این است که تو دائم فکر میکنی، در زندگی واقعی مشغول بازی کردن کدام نقشی؟!
و خیلی چیزهای دیگر که شاید باز هم راجع به آن نوشتم.
پ.ن: راجع به یادگیری زبان هم بگویم واقعاً احساس میکنم فرندز به من کمک کرد. من اول آن را با زیرنویس فارسی دیدم و بعد با زیرنویس انگلیسی.