نوشتهها
سقوط آزاد
من یک زمانی در زندگیام سقوط آزاد کردم…
یک وقتی هست که تو زمین میخوری ولی روی زمینی،
روی زمین راه میروی و میافتی،
آن زمان خیلی اتفاق خاصی برایت نمیافتد.
ولی یک وقتی هست که رفتی بالا، بالا، بالا، بالا…
و البته در آن بالا هر ازگاهی سنگی قِل میخورد و ضربهای به سرت میزند
سگی دنبالت میکند
پوست میوهای زیر پات قرار میگیرد و سُر میخوری
ولی تو فکر میکنی دیگر الان بالایی، اتفاق بدی برایت نمیافتاد و تمام نشانهها را جدی نمیگیری
و یک روزی چشم باز میکنی و میبینی طوری پخش زمین شدهای که به این راحتیها نمیتوانی بلند شوی و حتی اگر بلند شوی دیگر تا زندگی معمولیات فرسنگها راه است!
راستش سعی کردم تلخی آن دوران سخت را فراموش کنم (و فقط درسهای بزرگش را به عنوان تجربهی زندگیام همراهم نگه دارم.)
ولی این روزها که حالم خوب است و اتفاقات هر روز بهتر و بهتر میشود یاد دوران قبل از سقوط آزادم میافتم که همهی نشانهها، نه بیرونی، بلکه بیشتر درونی خبر از یک سقوط آزاد وحشتناک را میدادند.
اگر سنگ پرت میشد، اگر سگ دنبالم میکرد و هزاران اگرِ نادلخواه دیگر، همه نشان از درونِ ناآرامِ من میدادند.
درونی که در صلح نبود و فکر میکرد که در صلح است!
درونی که تلاطم داشت و فکر میکرد که آرام است!
همهی آن اتفاقات از زمانی شروع شد که همه چیز در ذهن من تغییر فاز داد و من نه تنها به نشانههای بیرونی بلکه بیشتر به نشانههای دورنیام، چشم بسته بودم.
و نتیجه غیر از این نمیتوانست باشد…
این روزها حالم خوب است ولی نه به خوبی روزهای قبل از بالا رفتنم.
همهی آن بالا رفتنها و آن سقوط آزاد را خودم با درون آرام و درون متلاطمم به وجود آورده بودم.
الان که همه چیز عالی و ساده و روان پیش میرود یاد آن روزهای قبل از اوج گرفتنم میافتم که چقدر همه چیز معجزهوار در زندگیم پیش میرفت و حالا دوباره زندگی روی خوشش را کمکم دارد به من نشان میدهد.
میدانم اگر ادامه دهم، حتماً روزهای اوج بهتر و بیشتر و بالاتری را تجربه خواهم کرد و امیدوارم اینبار صلح درونی را با تظاهر به صلح اشتباه نگیرم و دیگر سقوط آزادی را در زندگیام تجربه نکنم.
🤍
دورانهای این نوشته:
دوران صلح درونی قبل از اوج
دوران صلح واقعی در اوج
دوران صلح توهمی در اوج
سقوط آزاد
دوران سخت بعد از سقوط
دوران شروع تازه و نوپای آرامش و صلح
😉