نوشتهها
عهدنامه را موریانه خورده
چند روز پیش قلبم از غمی بزرگ، تیره و تار شده بود و من به طرز عجیبی پیگیر آن بودم که با دلایل قاطعانه این درد را در درونم عمیقتر حس کنم!
خلاصه، تلاشم نتیجه داد و من طی چند ساعت از یک انسان خوشحال و رها، تبدیل شدم به فردی که قلبش در یک مشت بزرگ و قوی در حال فشرده شدن است…
حدود یکی دو روز، این درد با شدت کم و زیاد با من بود تا اینکه یک چنین جملهای شنیدم:
(به آنها بگو عهدنامه را موریانه خورده)
همین.
تمام شد.
آن غم عمیق که بسیار هم از نظر خودم منطقی بود، بعد شنیدن این حرف محو شد.
از آن روز هر چه فکر میکنم، هیچ دوا و مرهم و نشانهای واضحتر برای رهایی از لحظات تار عنکبوت بسته شدهی خود پیدا نمیکنم.
آبی بود روی آتش به طوری که انگار هرگز آتشی نبوده…