نوشتهها
فوبیا
یکی از بزرگترین ترسها و فوبیاهای من در این دنیا فوبیا از حیوانات بود. (هست.)
البته نمیدانم باید بگویم فوبیا از حیوانات یا فوبیا از سگ و گربه و پرنده و مرغ و خروس!
البته شاید چون همین چند حیوان بیشتر در ایران موجود است. شاید اگر در استرالیا زندگی میکردم ترسم از حیوانات بیشتری بود! (یا شاید هم عادت میکردم و اصلاً نمیترسیدم. نمیدانم، فعلاً که در ایران به دنیا آمدم!)
ولی خب بچه که بودم، من هم جوجه داشتم هم لاکپشت و هم خرگوش. حتی قورباغه و خرچنگ و سنجاقک و جیرجیرک هم شکار میکردم!
حالا به هر حال! از بحث دور نشویم.
این فوبیای از حیوانات به حدی بود که اگر سگ یا گربهای جایی بودند و من مجبور بودم که از آن مکان رد شوم، مطمئناً مسیرم را بارها و بارها دور میکردم که هیچگونه برخوردی با آن حیوانات محترم نداشته باشم.
یا اگر احیاناً گربه یا سگی جلوی پایم سبز میشد، مطمئناً از جیغ بلندم همه باخبر میشدند و هم آن حیوان و هم باقی افراد آنجا یک سکتهی ناقص مهمان زندگیشان میشد.
فوبیا یک ترس غیر واقعیست واقعاً و اگر با کسی مواجه شدید که از چیزی فوبیا دارد فکر نکنید خودش را لوس کرده یا نمیخواهد بزرگ شود یا نمیخواهد تغییر کند یا هر فکر دیگری که به ذهنتان میرسد!
واقعاً اینگونه نیست. ترسی که فرد در آن زمان تجربه میکند و عکس العملی که از خودش نشان میدهد کاملاً ناخودآگاهست و یک ریاکشنیست که شاید از بیرون خیلی مسخره به نظر برسد ولی واقعیست برای مغز فرد.
یعنی آن ریاکشن جیغ یا فرار یا نخواستنِ قرار گرفتن در آن شرایط، کاملاً برای ناخودآگاه فرد است حتی اگر برای خود فرد و خودآگاهِ وی منطقی نباشد. در آن زمان مغز ناخودآگاه کار میکند نه مغز خودآگاه.
انگار عملیست خارج از اختیار فرد.
(همینجا این را اضافه کنم که من خیلی حیوانات را دوست داشتم و دارم و همیشه دوست داشتم روزی برسد که بتوانم بدون ترس بغلشان کنم و مثل آدمهای عادی با حیوانات معاشرت کنم و بتوانم مثلاً سوار اسب شوم. گربه را بغل کنم و به صورتم بچسبانم و…)
من هزاران خاطره دارم از این فوبیا.
یادم است با خانوادهام به باشگاه سوارکاری میرفتیم و من در وسط اصطبل اسبها تا نیم ساعت استخوانها و گوشت نداشتهام از درون میلرزید و من در آن نیم ساعت دائم داشتم با خودم صحبت میکردم که این موجودات اصلاً ترس ندارند.
و کم کم سعی میکردم خیلی آهسته نوازششان کنم و وقتی داشتیم برمیگشتیم خبری از آن ترس درونی نبود ولی عمل نترسیدن من هم در حد همان نوازشی بود که خیالم راحت باشد کسی اسب را نگه داشته!
و البته دفعهی بعد که باز به باشگاه میرفتیم، اوضاع همان بود! من تا بینهایت میترسیدم، با خودم حرف میزدم و تا یک نوازش ساده پیش میرفتم.
ولی کمکم سعی کردم این ایراد و مشکل را رفع کنم.
از سگ خالهام شروع کردم.
سگی که زمانی که خیلی کوچک بود و درون پارکش به سر میبرد، من تا ۵ متریاش هم نمیرفتم. ولی کمکم به او نزدیک شدم. حتی بغلش کردم. حتی میگذاشتم کنارم بنشیند!
این تکامل خیلی آهسته پیش میرفت ولی من سعی خودم را میکردم.
بعد اجازه دادم عروس هلندی خودمان پیشم بیاید و کتابهایم را با نوکش سوراخ سوراخ کند! (آخه واقعاً این چه کاریه!؟) سرش را به من بچسباند و روی لپ تاپ و کتابم راه برود. ولی هنوز راجع به پرندگان ترسم بزرگ است.
هنوز هم وقتی تیکا پرواز کند من یک جایی خودم را حتماً قایم میکنم! و اگر هم با پرواز سمت من بیاید مطمئناً عکس العمل ناخودآگاه من را میدانید!!
بعد از آن با گربهی دوستم سعی کردم دوست شوم.
هر بار که رفتم خانهشان سعی کردم آگاهانه کمتر از او بترسم و حتی وقتی یک بار که دوستم خانه نبود، او آمد کنارم نشست و ما باهم عکس هم گرفتیم!
یعنی در این حد پیشرفت کردم.
باور کنید اینها هم پیشرفت است. از نظر من سگ خیلی آرامتر و قابل پیشبینی تر است. حرکت بعدی و مسیر بعدی گربه غیر قابل پیشبینیست. حداقل برای من فوبیا دار که اینگونه به نظر میرسید.
بعد سگ همکارم. سعی کردم روی دستم به او غذا بدهم و البته که از ترسم چشمانم را بسته بودم و با دست دیگرم دستی که در آن غذا بود را محکم نگه داشته بودم که دستم را نکشم و ناخودآگاه فرار نکنم!
خب همین نزدیک شدنها باعث شد که من به مرور کمتر بترسم و مثلاً اگر در خیابان گربه میبینم دیگر مسیرم را هزاران کیلومتر کج نکنم که با گربه مواجه نشوم. به یکی دو متر فاصله اکتفا کنم!
یا حتی وقتی گربه را میدیدم که در پیاده رو خوابیده، با خودم صحبت میکردم که باید پا بگذاری روی این ترست و باید دقیقاً از کنارش رد شی. و بیشتر وقتها هم پیش خودم سر بلند بیرون میآمدم.
بعد هم وقتی خرگوش پسر خواهرم کوچک بود، سعی کردم بغلش کنم. (الان انقدر بزرگ و گازوست که جرات نداری نزدیکش شوی!)
و میخواهم الان از نعمت و رحمت بزرگ زندگیمان بگویم.
حضور آقا روباهه در زندگیمان.
تابستان امسال من و مادرم که هر دو یک فوبیای بزرگ از گربه داشتیم به خانهی همسایه رفتیم و یک بچه گربه را آن خانم همسایه برایمان در گونی انداخت (چون هر دویمان بسیار میترسیدیم!) و آوردیم خانه.
و از آن روز عشق و مهرش چنان در وجودم جا گرفته که انگار بچهام است.
شیرینترین موجودیست که در زندگیام دیدم.
حالا نمیخواهم از بحث ترسم دور شوم وگرنه یک عالمه اینجا قربان صدقهاش میرفتم و میگفتم که هر بار عکسش را میبینم ناخودآگاه به خودم میآیم که دارم محکم گوشیام را میبوسم!!
منی که آنقدر از گربه میترسیدم سعی کردم دائم در مواجه با گربهمان در ذهنم بگویم این به این کوچکی مگه چکار میتونه بکنه؟
ببین چقدر شیرینه؟
و البته که این اشتیاق در من بود که بر این ترسم غلبه کنم و یک پله یک پله به او نزدیک شدم.
سعی کردم از نزدیکتر از او فیلم بگیرم. به او با سرنگ شیر بدهم. بغلش کنم. بگذارم بیاید روی پایم بنشیند و با این که تمام وجودم ترس بود، خودآگاهم را بزرگتر از ناخودآگاهم کرده بودم و آرام مینشستم تا او باشد.
نمیخواستم ضعیف باشم. نمیخواستم از او و از شیرینیهایش دور باشم.
این ترس کم کم و به مرور کم شد و فکر میکنم حداقل در مقابل او به صفر رسیده. مخصوصاً همین بار آخر که اجازه دادم من را گاز بگیرد و تا بینهایت به من نزدیک شود.
مادرم هم همینطور. او هم از روبی به عنوان شال گردن استفاده میکند! دائم بهم چسبیدهاند!
این ماجرا را هم بگویم.
مثلاً یادم است یکی از همکارانم قصد داشت که سگش را یک روز به سالن بیاورد و از من پرسید که آیا مشتریانم با حیوان مشکل دارند یا نه.
من هم گفتم بهتر است کمی دیرتر بیاید تا مشتری اولم رفته باشد.
مشتری دوست داشتنی دومم در خارج از ایران ساکن بودند و من فکر میکردم که خب در آنجا پُر است از سگ و گربه و مطمئناً مشکلی نخواهند داشت.
ولی شاید باورتان نشود مشتریام با این که بخاطر ترافیک دو ساعت زمان برده بود تا خودشان را به سالن برسانند وقتی همان دم در دیدند که سگی داخل است، گفتند من میروم و یک روز دیگر میآیم!
و بخاطر من و صحبت من آمدند داخل و در تمام مدت چشم از آن سگ برنمیداشتند و من کاملاً میدانستم که احساس او چیست…
به کسی که فوبیای حیوان دارد نگوید:
این مسخره بازیا چیه؟
هیکل خودتو دیدی؟
هیکل اونو دیدی؟
مثلاً میخواد چیکارت کنه؟
این لوس بازیا چیه؟
خودتو کنترل کن!
بزرگ شو!
و هزاران حرفِ شبیه این.
او میفهمد شما چه میگویید. او هم سایز و اندازهی خودش را هر روز در آینه دیده و برایش لباس خریده و هم میداند که در شکم حیوان مقابلش جا نمیشود. خودش میداند عکسالعملش خیلی چرت و مسخره و دور از ذهن است.
خودش بابت ترس و عکس العمش ناراحت است و بارها احتمالاً خودش را در تنهایی بابت این نقصش سرزنش کرده.
دیگر نیاز نیست شما بخواهید او را آگاه کنید!
ولی خب من به عنوان سر دستهی فوبیای حیوانات میتوانم بگویم اگر بخواهی میتوانی بر این ترس غلبه کنی.
من از یک زمانی خواستم. هر چند با تمام خواستنم باز هم یکدفعه درست نشد!
آن زمانی که وسط اسبها میایستادم و هر صدایی از طرف آنها من را تا بینهایت میترساند ولی باز هم میایستادم، تلاش بود در راستای نترسیدن ولی خب تا همان حد پیشرفت داشتم. سری بعد انگار درونم ریست فکتوری میشد! و باز باید آن مرحله را میگذراندم ولی نکتهاش این بود که باز تلاش میکردم. نمیگفتم که نه نمیآیم!
حتی اگر از دوستم که گربه دارد (قبل از حضور روبی در زندگیمان) بپرسید که چقدر ترسم کم شد، خودش بابت تحولم و تنهایی ماندنم در خانه با گربهی شیرینش متعجب است. چون دیده بود که چقدرررر میترسیدم و حالا این مرحله خودش یک پیروزیست.
واقعاً اگر از چیزی میترسیم باید شروع کنیم برای رفع ترس از آن قدمهایی را برداشتن.
شاید سرعت گذر از آن ترس برای هر فرد متفاوت باشد ولی به نظرم شدنیست.
به نظرم با هر قدم به هر کجا که رسیدیم باز هم خوب است. با ادامه دادن است که بالاخره مرزها میشکند و از آن ترس خارج میشویم.
بخاطر حضور ترس در ناخودآگاهم نمیتوانم بگویم که من هنوز ترسی از حیوانات یا حداقل سگ و گربه ندارم ولی میتوانم بگویم برنامه ریزی مغزی جدیدی که انجام دادم نشان از این میدهد که دیگر خبری از آن فوبیای وحشتااااک نیست.
و الان به شرایطی رسیدم که اگر گربهمان با من بازی نکند و نخواهد که من را شکار کند یا گازم نگیرید، ناراحت میشوم!!!
ترسهای درونم زیاد است و میدانم تنها ترسهاست که پایت را جایی بند میکند و اجازهی گذر و زندگی با کیفیتِ متفاوت را به تو نمیدهد. این را همیشه به خودم میگویم و خب مثل ترس از حیوانات تا جایی که بتوانم برایش قدم برمیدارم ولی فکر میکنم گاهی مثل روزی که بخاطر عشق به داشتن گربه، چشممان را بستیم و پا روی ترسهایمان گذاشتیم و حتی با ترس سر گونی حامل بچه گربه را در دستمان گرفتیم، میتوان روی باقی ترسها هم پا گذاشت.
عشق به تجربهی چیزی
عشق به قوی شدن
عشق به گذر از یک مرحله
همهی اینها به آدم کمک میکند که با تمام ترسهایش باز هم پا به دل تغییر بگذارد.
و وقتی از ترست گذر کنی، میبینی که چقدر زندگی میتواند متفاوت باشد…
🤍