نوشتهها
مسیر زندگی
همین چند وقت پیش که در حال تدوین جلسات دوره تراپی مو بودم و جلسه شماری میکردم که این دوره تکمیل شود و به آن کیفیتی که من میخواهم روی سایت قرار بگیرد، هر روز رویاپردازی میکردم که اگر این دوره تمام شود و این بار مسئولیتی که روی دوشم احساس میکنم را زمین بگذارم، چقدر دنیا گلستان میشود.
به خاطرات کودکیام و دوران امتحانات فکر میکردم که چقدر دوست داشتم بجای امتحان داشتن، حتی خانه تمیز میکردم!
لیستی از کارهایی که دلم میخواست انجام دهم را نوشته بودم که بعد از دوره انجامشان دهم.
تمام تمرکز زندگیام را روی آن دوره قرار داده بودم.
و البته که کار بسیار درستی بود. بدون تمرکز ۱۰۰٪ی نمیتوانستم از پس حجم بالای کار برآیم.
و بالاخره آن دوره تمام شد و من واقعاً آن لحظه احساس کردم یکی دیگر از بچههایم را هم بزرگ کردم و به مرحلهای رساندم که خودش دیگر قادر به تشخیص راه از چاه است و میتواند خودش از پس زندگی و تجربیاتش برآید…
آبان ماه بود و من سبکترین روزهای کاریام را میگذراندم و یک استراحت خوب به خودم و زندگیام داده بودم. پیاده روی روزانه. دیدن فیلم. یادگیری مهارتهایی که دوست داشتم یاد بگیرم و…
تا اینکه ایدهای آمد بر مبنای اینکه به دورهی رنگ و لایت هم توجهای بکنم و شاید نیاز به یک تدوین دوباره از لحاظ فنی داشته باشد.
و از آنجا که آدم کمالگرایی هستم، تصمیم گرفتم یک بهبود دوبارهای به دوره بدهم و حالا که بعد مدتها کار کردن روی تدوین جلساتم، به یک استاندارد ظاهری رسیدم، جلسات دورهی رنگ و لایت را هم (آنهایی که نیاز به رساندن به حالت استاندارد ظاهری دارند) دوباره تدوین کنم و مواردی که من را از کارم راضیتر میکند، را تغییر و بهبود ببخشم.
این یعنی اگر سالن نروم، صبح که بیدار میشوم، بنشینم پای سیستم تا زمانی که احساس کنم که دیگر توان نشستن ندارم!
ولی نکتهای که به آن رسیدم در این مسیر چه بوده؟
اینکه هیچوقت قرار نیست به جایی برسم!
واقعاً زندگی یک مسیر است.
در ذهنِ من، بستن یک پرونده خیلی مهم است و این یعنی یک آلارم.
یعنی چیزی مغایر با جهان و سیستمش.
جهان قرار نیست به جایی برسد. جهان قرار است حرکت کند.
راستش را بگویم، زمانی که دورهی تراپی تمام شده بود، خیلی خوشحال بودم ولی به یک پوچی هم رسیده بودم!
حتی کارهایی که دوست داشتم انجامشان دهم هم برایم انقدر لذتبخش نبودن.
نه اینکه آن کارها در کل لذتبخش نباشند.
یعنی اینکه نباید همه چیز را به تعویق بیندازم برای یک چیزی.
البته که واقعاً هنوز معتقدم برای به نتیجه رساندن یک موضوعی باید تمرکز کامل زندگی را روی آن گذاشت ولی شاید بهتر است که زندگی را اولویت بندی کرد.
یعنی اگر کاری هست که واقعاً نیاز به یک فکوس بالا دارد، تمرکز جواب است.
(مثلاً اگر باید بروی سربازی، خب دیگر باید بروی دیگر! کاری نمیشود کرد. یا اگر مثلاً ماه نهمیست که بارداری، اولویت بارداری و زایمان است نه یادگیری رقص آذری! یک کارهایی واقعاً نیاز به توجهی بیشتری در زمانهای خاصی در زندگی دارند.)
ولی اگر مثل الان زندگیِ من که هیچ کاری فورس نیست و فقط یک جریان است و یعنی حالا این کار تمام شود، کار بعدی باید انجام شود و و و
بهتر است در این زمانها زندگی را تقسیم کرد به بخشهای مختلف.
یادم است یک دورهی را سالها قبل شرکت کرده بودم که در آن دوره یاد میگرفتیم به تمام بخشهای چرخ زندگیمان توجه کنیم.
کار، خانواده، روابط، سلامتی، تفریح
دقیقاً یک شب که داشتم دوباره برنامهریزی میکردم که با توجه به زمانهایی که برای تدوین جلسات میتوانم در زندگیم بگذارم، چه زمانی این کار تمام میشود، به این فکر کردم که خب تمام شود که چه شود؟!
همین الان هم باید به باقی بخشهای زندگیات بها دهی.
انتها و تمام شدنی وجود ندارد
همیشه همه چیز جاریست
از فردای آن شب شکل زندگیم را تغییر دادم و باید این تغییر و بهبود را بیشتر و بیشتر کنم.
جملهی بی قراریت از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
این بیت شعر را گاهی سرلوحهی زندگیام قرار دادهام و لذت بردم و گاهی یادم رفته (مثل همین چند وقت پیش) و همه چیز زندگی را به تعویق انداختهام.
اینکه من مدتی یادم رفته بود و الان یادم آمده، تقریباً هر از گاهی اتفاق میافتد. شاید همین نوسان زندگیست که باعث میشود زندگی زیباتر و جذابتر شود.
همین چند وقت پیش که شروع کرده بودم به نوشتن تا در لابه لای کلمات آن گرههای دورنیام باز شود و بیشتر با خودم به صلح برسم، به نکتهی مهمی پی بردم.
من هر زمانی در زندگی آن معجزه و شفابخشی را تجربه کرده بودم که دست از خودم برداشته بودم و تنها به این جهان یا خدا وصل شده بودم. جایی که خودم را از مدار زندگیام خارج کرده بودم و واقعاً چیزی برای ارائه نداشتم، ولی دقیقاً در آن زمانها بیشتر ارائهها را برای جهان هستیام داشتم.
مولانا به نظرم یکی از وصلترین آدمهایست که در زندگی شناختم و واقعاً خودش را خیلی وقتها از مدار خارج کرده و متصل است.
این شعرش مصداق بارز این اتصال است:
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بستهٔ ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی بادهٔ یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جملهٔ بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جملهٔ ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جملهٔ بیمرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
🤍