نوشته‌های من

پایان فصل و شروعی تازه 🤍

مدت‌ها بود که منتظر رسیدن امروز و این لحظه بودم.

لحظه‌ای که یک فصل مهم کاری‌ام تمام شود و فرصت قدم گذاشتن در راه جدیدی که هر روز شور و شوقش را داشتم، ایجاد شود.

امروز، آن روز است.

ششم آبان ماه ۱۴۰۳ این پایان شکل گرفت و یک شکل رهایی را آن روز تجربه کردم.

و امروز فرصتی شد برای استارتِ راه جدید.

ولی راستش را بگویم تا این لحظه‌ی روز که صدای اذان مغرب می‌آید، کاملاً‌ در خماری به سر می‌برم! به نظرم قرص کافئین اعتیاد‌آور است. دیروز که از مسافرت برمی‌گشتم و بخاطر دلایلی باید تا شب، در هوشیاری کامل به سر می‌بردم، هر زمان که احساس خستگی و خواب سراغم می‌آمد، یک قرص می‌خوردم و امروز تا الان یا خوابم یا احساس خوابآلودگی دارم!

امروز کاری که مدتها بود منتظر شروعش بودم را شروع کردم ولی خبری از آن شور و شوق و هیجان که با چشم باز پای کار بنشینی، نیست! ولی به هر حال خوشحالم. مهم این است که من الان در آن نقطه‌ای قرار دارم که می‌خواستم و سپاسگزار خداوندم برای حضورم در این لحظه و اکنون.

تصمیماتم را گرفته‌ام و می‌دانم که تک‌تکشان محقق می‌شوند.

 


همیشه فکر می‌کنم چطور می‌شود یک نفر به راحتی از یک رابطه برود در حالی که ادعا می‌کرده دریچه‌ی قلبش را برای طرف مقابلش گشوده.

وقتی دلش را سپرده….

به نظرم هیچوقت نمی‌شود کسی برود ـ واقعاً برود ـ در حالی که دلش هنوز گیرِ طرف مقابل است.

کسی را می‌شناختم که به راحتی با آدم‌ها وارد رابطه می‌شد و به راحتی هم رابطه را تمام می‌کرد، حتی اگر چند سالی در رابطه با طرف مقابلش بود.

او نماد ضرب المثل فردی بود که خر را یک وری سوار می‌شود. انقدر یک وری که هر زمانی که می‌خواست، می‌پرید پایین!

فقط یک بار در رابطه به طرف مقابلش دل سپرد و با اینکه رابطه‌شان تمام شد و بارها و بارها بعد از آن، وارد رابطه‌های مختلف شد و حتی ازدواج کرد و حتی چند سالی از ازدواجش می‌گذرد ولی با همه‌ی اینها می‌دانم که هنوز دلش با همان یک نفر است. یک بار درست سوار خر شد و همان یک بار تجربه هم برایش ماندگار شد! شاید اگر باز هم درست وارد رابطه می‌شد، رابطه‌ی سالم و کامل را تجربه می‌کرد. ولی نخواست که عشق را دوباره تجربه کند.

تجربه‌ی عشق زمانی که دل نسپری، اتفاق نمی‌افتد.

تجربه‌ی رابطه‌ی سالم و کامل تا زمانی که دل نسپری، اتفاق نمی‌افتد.

و وقتی این دل سپردن اتفاق می‌افتد، دیگر به تمام کردن رابطه فکر نمی‌کنی بلکه تنها به راهی برای ساختن و بهبودش فکر می‌کنی.

و وقتی که دل بسپری و رابطه تمام شود، به راحتی نه با آن کنار می‌آیی و تازه خیلی روشن فکر باشی و بخواهی که بگذری و دوباره وارد رابطه شوی، هزاران تروما برای دل سپردن دوباره سراغت می‌آید. مگر اینکه فرد جدید آنقدر دلت را شیرین ببرد که نه به ترس‌هایت فکر کنی و نه به رابطه‌ی عاشقانه‌ی قبلی.

گاهی آدم که در مسیر خوب و صلح درونی‌ست، فرد جدیدی که می‌آید و رابطه‌ی که برایش ایجاد می‌کند، باعث می‌شود به راحتی رابطه‌ی جدید را بپذیرد و بگذرد و لذت ببرد

و گاهی انقدر دلت هنوز گیر است که حتی دلت نمی‌خواهد در مسیر خوب قرار بگیری که آدم جدید بیاید که رابطه‌ی قشنگ ایجاد کند و دلت را شیرین ببرد! (فکر کردن به وضعیت آدمی که حتی نخواهد در مسیر خوب قرار بگیرد که اتفاقات شیرین برایش بیافتد، هم ترسناک است چه برسد به اینکه آن آدم، خودت باشی! ولی خب اتفاق می‌افتد…)

وسط رابطه، رها کردن و رفتن با وسط عشق، رها کردن و رفتن، زمین تا آسمان باهم فرق می‌کند.

آدم‌ها را وسط عشق رها نکنید…

🤍

دیدگاهتان را بنویسید