پدرم ❤️

این روزها که باید صبح زود بیدار شم و برم سالن، پدر ساعت شش زنگ می‌زنه که بیدارم کنه و معمولاً یکمی هم باهام حرف می‌زنه تا مطمئن بشه که دیگه واقعاً بیدارم. این حقیقتاً شکلی از خوشبختیه. ❤️  

ادامه‌ی مطلب

۲۰ از ۹۰

امروز روز بیستم از برنامه‌ی نود روزه‌ی من است. یک سری کارها را مشخص کردم که در این نود روز انجام دهم. بعضی از کارها حتما باید روزانه انجام شوند و بعضی از آنها فقط مهم است که در طول این زمان، تمام شوند. امروز که روز بیستم است، از خودم راضیم و البته که گاهی زیاد سر خودم و خدا غُر زدم ولی فعلاً در صلح دارم ادامه می‌دهم. و دم خدا گرم که غرهایم را نادیده و نشنیده می‌گیرد. مطمئنم اگر من خدا بودم حتما بنده‌ام را از وسط نصف می‌کردم و کلی هم به او می‌خندیدم که دیگر انقدر کور نباشد که نعمتها را نبیند و دهانش را برای لحظه‌ای که چیزی به میلش نیست، به شکایت باز نکند! امیدوارم ادامه دهم و انشالله هیچ وقفه‌ای در برنامه‌ام نیوفتد و من بعد از ۹۰ روز بیشتر از...

ادامه‌ی مطلب

عکس بگیرید!

طبق تجربه می‌گم، اگه از موی یه مشتری بعد از تموم شدن کارش، عکس نگیرم، فرد فکر می‌کنه حتماً کارش قشنگ نشده یا اگر مطمئن باشه که قشنگ شده و خیلی هم موهاشو دوست داشته باشه، فکر می‌کنه من دوسش ندارم! حالا یا خودشو یا موهاشو! بنابراین اگر مشتریتون دیرش نشده بود، حتما ازش عکس بگیرید!  

ادامه‌ی مطلب

بیمه

چند روز پیش یک مسیج داشتم با این محتوا که بیمه‌ی بدنه‌ی ماشینم تا ۵ روز دیگر منقضی می‌شود و باید زودتر برای تمدیدش اقدام کنم. دیروز با نمایندگی بیمه برای انجام کارها تماس گرفتم و متوجه شدم ظاهراً ایشان هم چندین و چند بار در ماه گذشته با من تماس گرفتند و گوشی من خاموش بوده و ناامید از پیگیری به زندگی خود ادامه داده بودند! موضوع مهمی که من متوجه شدم در زمان صحبت با ایشان و سریع رفتم برگه‌های بیمه‌ی ماشین را وارسی کردم، این بود که یکی از بیمه‌های ماشینم (بیمه‌ی شخص ثالث) اول بهمن ماه تمام شده بود و من بدون داشتن بیمه، تمام این مدت از این سر شهر با خیال راحت می‌رفتم آن سر شهر! البته تمام این مدت یعنی ده روز پایانی بهمن ماه که به ایران برگشته بودم. خدا را...

ادامه‌ی مطلب

زمانبندی دقیق خداوند

همین دو سه شب پیش که داشتم هاردم رو برای شروع تدوین فیلم جدید زیر و رو می‌کردم، متوجه شدم یه چند تا از فیلم‌ها از کارهای اصلی که حتماً قصد داشتم تدوینشون کنم، از دو فولدری که مخصوص هر کار هست، فقط یکی‌شون تو هارده و یکی دیگه غیبش زده! تمام فولدرها رو نگاه کردم و به هر مدلی بود توی هاردهام سرچ کردم ولی نبود که نبود. راستش اولش یکم حالم گرفته شد، ولی بعدش گفتم حتماً نباید باشه دیگه وگرنه هیچ دلیل دیگه‌ای وجود نداره و فکر نمی‌کنم انقدر گیج باشم که فیلم‌های به این مهمی رو کلاً به هاردم انتقال نداده، پاک کرده باشم. خلاصه، دیگه بی‌خیال شدم و گفتم اینهمه فیلم، یا از همین‌ها استفاده می‌کنم یا عزم رو جزم می‌کنم و دوباره ضبطشون می‌کنم. دیروز، با همکاری یکی از دوست‌های عزیزم که...

ادامه‌ی مطلب

همه چیز از Give up شروع شد…

دیروز شروع کردم به تدوین یک فیلم جدید و طبق نامگذاری که تعیین کردم، یک بخشی از نام‌گذاری، تاریخ ضبط آن ویدیوست و ویس‌هایی هم که برای آن ویدیو ضبط می‌کنم، آن تاریخ را یدک می‌کشند که سرچ کردن و پیدا کردنشان راحت باشد. بگذریم، این اصل چیزی نیست که می‌خواهم بگویم. چیزی که اصل است، اینست که من باور نمی‌کردم آن فیلم را امسال ضبط کرده باشم. برای من، ضبط آن فیلم و ملاقات با مشتریم در آن فیلم، خیلی زمان دوری بود. به طور قطع فکر می‌کردم آن فیلم حداقل برای یکسال قبل است. ولی هر چه بیشتر جستجو می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که آن فیلم دقیقاً برای همین امسال است. برای فصل بهار ۱۴۰۱. زمان وقت دادنم به مشتری، زمانی که برایم پول را کارت به کارت کرده بود، زمانی که برای نام فولدر گذاشته بودم، همه...

ادامه‌ی مطلب

زندگی بدون حاشیه

خیلی وقته دارم به زندگی بدون حاشیه و زندگی‌های با حاشیه فکر می‌کنم.   چند سالی بود که سعی می‌کردم زندگیم رو از حاشیه دور کنم. هر چیزی که فرع هست رو حذف کنم و اصل رو در زندگیم پررنگتر کنم. در بعضی جنبه‌های زندگیم موفق بودم و در بعضی‌ها نه. ولی وقتی تعهد داری روی یک کار، جهان هم هدایتت می‌کنه به سمت خواسته‌هات. الان که دارم این متن رو می‌نویسم احساس می‌کنم واقعا یک آدم جدید شدم. زمانی متوجه‌ی متحول شدنم شدم که دیگه حرف اطرافیانی که قبلاً برام واضح بود و قبول داشتم رو نمی‌فهمم! متوجه‌ی دغدغه‌های آدمها نمی‌شم. دغدغه‌های آدم‌ها برام عجیب بود، عجیبتر شد. این حرف‌‌هام به این معنی نیست که من خوبم بقیه بَدن! نه، اصلاً. این حرف‌ها یعنی دیگه ما در دنیای هم زندگی نمی‌کنیم. دغدغه و مسائل مهم زندگی اونها با دغدغه و مسائل مهم زندگی من فرق...

ادامه‌ی مطلب

کانون توجه

وقتی چند سال پیش مستقل شده بودم و محل کارم رو به یه منطقه‌ی بهتری منتقل کرده بودم، وقت بیشتری برای پیاده‌روی‌ در روز داشتم و خب وقتی بعد کارم میرفتم پیاده‌روی، این اتفاق تو یه منطقه‌ی بهتر مییوفتاد. یادمه موقع پیاده‌روی تمام مدت، نگاهم به خونه‌ها و ماشین‌های لوکسی بود که سر راهم قرار می‌گرفت و من واقعا اونهمه ثروت رو تحسین می‌کردم و بیشتر چشمم میگشت تا تو مسیرهای جدید، خونه‌های ویلایی بزرگتر و لوکستری رو پیدا کنم. بعد یکی دو سال دوباره جابه‌جا شدم و این‌بار رفتم باز به یه منطقه‌ی بالاتر و بهتر شهر. نتیجه‌ی پیاده‌روی توی همچین منطقه‌ای یعنی دیدن خونه‌های بزرگتر و لوکستر و گرون قیمتتر و همچنین رانندگی در همچین خیابونی بیشتر من رو در معرض دیدن ماشین‌های لوکس قرار میداد و من راحتتر و بیشتر میتونستم ماشین‌های مورد علاقه‌ام رو...

ادامه‌ی مطلب

رسالتم

دست‌های آلوده به قضاوت‌های پی در پی‌ام را می‌شویم و نظاره‌گر بازی آدمها می‌شوم. رسالتم لذت بردن در سکوت و مداومت ورزیدن به گشودگی دریچه‌ی دیدم به دنیاست. و امید دارم به روزی که جهان، مشتاق تماشای رقص کلماتم می‌شود...

ادامه‌ی مطلب

باز هم تسلیم می‌شوم.

وقتی تو لایق میشی لاجرم نعمتها وارد زندگیت میشن. از وقتی تو زندگیم Give up کردم، راه‌ و درهایی در زندگیم باز شده که به قول استادم، اصلا فکر نمیکردم دری وجود داشته باشه. فکر می‌کردم دیواره! اتفاق‌‌هایی افتاده تو زندگیم که گاهی احساس می‌کنم اون اتفاق‌ها اصلا شباهتی به زندگی قبل از give up کردن من نداره... یعنی یکی دو بار تو این دوران تسلیم بودنم، موضوعی پیش اومد که احساس کردم انقدر اتفاقهای زندگیم عجیب غریب و جذابه که مثل یه خواب میمونه و میشه کمپلت از تو زندگیم برداشت و گفت خب دیگه بیدار شو به زندگی قبلیت برگرد. و البته هر بار هم میگم حتی اگر خواب هم باشه، مهم اینه که من لایق تجربه اون لحظه‌های جذاب و اتفاق‌های شیرین بودم. و باز هم میگم ترجیح میدم دیگه تو زندگیم در همه‌ی موضوعات تسلیم باشم. تسلیم...

ادامه‌ی مطلب