یک غربت و گاهی غم

اسم این متن، اسم یه داستان کوتاه از کتاب شام خانوادگی کازئو ایشی گورو‌ه. داستان از زبان یه خانم میانساله. اوایل داستان، راجع به زمانی میگه که دخترش برای چند روز، بهش سر زده. از متن کتاب: بیشتر در مورد موضوعات بی‌اهمیت و روزمره حرف زدیم و آن سه روز به سرعت گذشت. البته گاهی اوقات این که دخترم فکر می‌کرد من خسته و کسل شده‌ام و کاری برای انجام دادن ندارم، اذیتم می‌کرد. چندین بار پیشنهاد داد که در کلاس نقاشی ثبت نام کنم و عصرها خودم را سرگرم کنم. یادمه وقتی این قسمت داستان رو خوندم، کتاب رو گذاشتم کنار و یه عالمه به رابطه‌ی خودم و مامانم فکر کردم. احساس کردم زمانهایی که به مامانم گیر میدم که چرا کتاب نمیخونی؟! چرا انقدر اخبار نگاه میکنی؟! چرا ورزش نمی‌کنی؟ چرا اینجا اینجوریه؟! چرا اونجا اینجوریه؟!! و هزار تا غر دیگه، چه حس...

ادامه‌ی مطلب

الخیر فی ما وقع

هر آنچه اتفاق بیوفتد، خیر من در آن است.   به خواهرم میگم من مطمئنم یه خیر بزرگ تو این قطعی اینترنت هست. به چند ساعت هم نرسید، اتفاقی افتاد که فقط و فقط می‌تونست بخاطر قطعی اینترنت انقدر سریع و راحت و روان اتفاق بیوفته و پیش بره.   پاندمیک هم شده بود، فقط و فقط برای من خیر بود و بس. میتونم چند تا مثال خیلی ملموس و روشن و واضح از زندگی خودم بگم که چقدر برای زندگیم خیر داشت. از سکوتی که تو خونه تجربه می‌کردم، فقط بخاطر اثرات همون پاندمیک بود. از مستقل شدنم که از خیر همون اتفاق به راحتی ایجاد شد. اون هم به بهترین شکل ممکن. از کار کردن راحت در آرامش و خلوتی. و خیلی چیزهای دیگه.   اتفاقات این سری هم مطمئنم برای من فقط خیره. یه بخش اعظم از کار من با اینترنته. ولی میدونم راه حل مشکل تو...

ادامه‌ی مطلب

این همونیه که تو میخوای!

چند وقت پیش برای خرید شلوار وارد یه فروشگاه شدم. همون اول مشخصات شلواری که می‌خواستم رو کامل به فروشنده توضیح دادم. فروشنده از همون اول فروشگاه، هر شلواری که باهاش مواجه می‌شد، برمیگشت بهم میگفت : این همونیه که تو می‌خوای. بعد من یکم شلوار رو نگاه می‌کردم، میدیدم نه این اصلا اونی نیست که من میخوام. نه جنس پارچه‌اش نه فرم دوختش. باز می‌رفتیم جلوتر، شلوار که تو رگال میدید میگفت: این همونیه که تو میخوای. بعد شلواره حتی رنگش هم اونی نبود که من میخواستم! رفتار غیرحرفه‌ایش برام جالب شده بود. با اینکه می‌دونستم من باهاش به نتیجه نمی‌رسم یکم دیگه ادامه دادم ببینم واقعا از فروشندگی و بازاریابی فقط یاد گرفته با مشتری همون اول صمیمی بشه و همین یه جمله رو بگه؟! واقعا تا آخرش همین بود! خنده‌داره ولی واقعا بعضیا تو کارشون میزان پیشرفتی که دارن...

ادامه‌ی مطلب

هر روز و همیشه

با یک بطری پُر از آب سراغ گلدانهای پوتوس اتاقم رفتم و شیشه‌های نیمه خالی شده را با آب تازه پر کردم. همین یک هفته پیش هر کدامشان را تمیز شسته بودم و آبشان را کامل عوض کرده بودم ولی حالا فقط بعد چند روز، تشنه و منتظر توجه‌ی من بودند. تا همین چند وقت پیش که به طور منظم آقایی برای تمیز کردن خانه می‌آمد، من هم تمام گلدان‌ها را میشستم و همیشه شیشه‌ها و برگهایشان تمیز و براق بود. چند ماهیست دیگر کسی برای تمیز کردن خانه نمی‌آید. آقای امن تمیز، به مریضی دچار شده و دکتر منعش کرده از کار کردن. هر چند قبل از آن هم ما به اختلاف خورده بودیم و این به آن معناست که من چندوقتیست تنهایی خانه را تمیز می‌کنم. از آنجا که یا سالنم یا پای لپ‌تاپ یا مسافرت، برای...

ادامه‌ی مطلب

گشودگی یا در بسته

حتم دارم موضوعی که این روزها با آن مواجه می‌شوم، یا در من است یا باید از آن چیزی بیاموزم. با علم بر این خلا درونی وجودم، نوشته‌ام را شروع می‌کنم: امروز زمان صحبت با دوستی، دو بار با در بسته مواجه شدم. خیلی راحت بخواهم بیانش کنم یعنی حرفم خورد تو دیوار! چند روز پیش هم همینطور شد! حتما عیب از من است که حرفم را به گونه‌ای بیان می‌کنم که قابل پذیرش نیست یا شکلات پیچ نشده و با زاویه‌ای عنوانش می‌کنم که فرد سدی می‌سازد برای نپذیرفتن آن! حتما یک زاویه دیدی که به این موضوع خواهم داشت، همین است ولی یک زاویه دیگری هم این جریان دارد که در آنجا من دچار خلاء نیستم. کسی که آماده‌ی پذیرش نیست، خودت را بکُشی هم چیزی عوض نمی‌شود. کسی که از تو خواهش نکرده راه حلی یا تغییری در زندگی‌اش...

ادامه‌ی مطلب

ظهور عشق

/در نهایت، عشق است که نجات دهنده است./ چند بار این جمله در زمان‌های مختلف در سرم می‌چرخد و تصویر انیمیشن Wall-E زمانی که دست ربات فضایی را گرفته و در زمان غروب آفتاب، عاشقانه نگاهش می‌کند در ذهنم پررنگ می‌شود.   بله، در نهایت عشق، نجات دهنده‌ است. شفادهنده است و آرامش‌بخش. در عین حال انگیزه بخش و زیباکننده‌ی دنیا. معتقدم انسان عاشق، زیبا می‌شود. انسان عاشق، زیبایی می‌بیند و بس. سپاسگزارتر از همیشه است و مهربانتر. انسان همین لحظه است و اکنون. تونل عشق و حضور در آن و حتی عبور از آن، از انسان، آدم دیگری می‌سازد. آدمی که رشد یافته و هرگز به قبل از تجربه‌ی عشق برنمی‌گردد. البته که از عشق تعبیرهای فراوان است. نمی‌دانم کدام تعبیر و تفیسر و تعریف از آن درست است ولی چیزی که می‌دانم، تحولی‌ست که در یک عاشق رخ می‌دهد که نشان از حضور و زیست یک انسان...

ادامه‌ی مطلب

سر وقت

ساعت ۷:۴۵ دقیقه‌ی یه روز تعطیل رسمی، مشتریم بهم پیغام صوتی (ویس واتسآپ) داد که من کمی با تاخیر می‌رسم، ساعت ۸ و نیم مثلا، اشکالی نداره؟ قرارمون ساعت ۸ بود. بهش ویس دادم که نه، اوکیه و می‌بینمش.   در همه‌ی سالهایی که کار کردم، یکی از موضوعاتی که همیشه مورد توجه بوده، همین وقت دادن و سروقت حاضر شدن و موضوعات مربوط به زمان بوده و خاطراتم از این موضوع به ظاهر کوچیک در حوزه‌ی کاری خودم، خیلی زیاده و شاید کم کم همین‌جا نوشتمش ولی الان می‌خوام بگم حرفه‌ای بودن در هر زمینه‌ای شامل ذره ذره‌ی رفتار ماست و یکی از نشونه‌های یه آدم حرفه‌ای همین سر وقت حاضر شدنشه. (بحث مراجعه کننده جداست.)

ادامه‌ی مطلب

شفای نوشتن

هیچ چیز به اندازه‌ی نوشتن به من آرامش نمی‌دهد. ساده‌ترینش این است که هر بار تمام زندگی‌ام شکل گوریده‌ای به خود می‌گیرد، تنها نوشتن کارهایی که باید انجام بدهم و دسته بندی و الوویت بندی‌ آنها چنان آرامش عمیقی به جان زندگی‌ام می‌نشاند که انگار تمام آن کارها انجام شده و زندگی شفاف و روان می‌شود.   هر بار قلبم به هر دلیلی می‌شکند و غصه خودش را در سینه‌ام پهن می‌کند و زندگی را تیره و تار، نوشتن از  دلشکستگی‌ام، دردم را تسکین می‌دهد.   هر بار دلتنگم، دستم از رسیدن کوتاه‌ست، کلمات روی کاغذ، من و حسم را بهتر از خودم می‌فهمند و قسمتی از بار دلتنگی را به دوش می‌کشند.   معتقدم جادوی حرکت دست و خلق کلمات روی کاغذ (حتی تایپ آن در نت گوشی یا ورد لپ تاپ) از انسان، آدمی آرامتر و در صلح‌تر می‌سازد.   و شاید...

ادامه‌ی مطلب

سپردن

هر روز صبح دستانم را به سمت نیرویی برتر و تنها قدرت مطلق این جهان، باز می‌کنم و تمام لحظات آن روز و تجربیاتش را به او می‌سپارم. چند ثانیه ملکوتیست، بعد از یک مراقبه کوتاه. شارژ می‌شوم و سرخوشانه به دنبال قهوه و خامه‌ی محبوب صبحانه‌ام میروم...

ادامه‌ی مطلب

عهدنامه را موریانه خورده

چند روز پیش قلبم از غمی بزرگ، تیره و تار شده بود و من به طرز عجیبی پیگیر آن بودم که با دلایل قاطعانه‌ این درد را در درونم عمیقتر حس کنم!   خلاصه، تلاشم نتیجه داد و من طی چند ساعت از یک انسان خوشحال و رها، تبدیل شدم به فردی که قلبش در یک مشت بزرگ و قوی در حال فشرده شدن است... حدود یکی دو روز، این درد با شدت کم و زیاد با من بود تا اینکه یک چنین جمله‌ای شنیدم: (به آنها بگو عهدنامه را موریانه خورده)   همین. تمام شد. آن غم عمیق که بسیار هم از نظر خودم منطقی بود، بعد شنیدن این حرف محو شد.   از آن روز هر چه فکر می‌کنم، هیچ دوا و مرهم و نشانه‌ای واضحتر برای رهایی از لحظات تار عنکبوت بسته شده‌ی خود پیدا نمی‌کنم.   آبی بود روی آتش به طوری که...

ادامه‌ی مطلب