یک غربت و گاهی غم
اسم این متن، اسم یه داستان کوتاه از کتاب شام خانوادگی کازئو ایشی گوروه.
داستان از زبان یه خانم میانساله.
اوایل داستان، راجع به زمانی میگه که دخترش برای چند روز، بهش سر زده.
از متن کتاب:
بیشتر در مورد موضوعات بیاهمیت و روزمره حرف زدیم و آن سه روز به سرعت گذشت. البته گاهی اوقات این که دخترم فکر میکرد من خسته و کسل شدهام و کاری برای انجام دادن ندارم، اذیتم میکرد. چندین بار پیشنهاد داد که در کلاس نقاشی ثبت نام کنم و عصرها خودم را سرگرم کنم.
یادمه وقتی این قسمت داستان رو خوندم، کتاب رو گذاشتم کنار و یه عالمه به رابطهی خودم و مامانم فکر کردم.
احساس کردم زمانهایی که به مامانم گیر میدم که چرا کتاب نمیخونی؟!
چرا انقدر اخبار نگاه میکنی؟!
چرا ورزش نمیکنی؟
چرا اینجا اینجوریه؟! چرا اونجا اینجوریه؟!!
و هزار تا غر دیگه، چه حس...