غمش

بعد از سال‌ها زندگی با خودم، متوجه شدم زمانی که چیزی عمیقاً غمگینم می‌کند تا مدتها راجع به آن نمی‌نویسم. حتی اگر نوشتن در موردش را جز برنامه‌های روزانه‌ام بگذارم، باز هم با تمام مسئولیت‌پذیری که در قبال انجام روتین روزانه‌ام دارم، از آن سر باز می‌زنم و انجامش نمی‌دهم. انگار نمی‌خواهم حل شود. نمی‌خواهم شفا پیدا کنم. شاید می‌ترسم با نوشتن، غمش شفا پیدا کند و فکر و خاطره‌اش از درونم پاک شود. نه! هنوز آمادگی مواجه با خودم و رفتن همیشگی حسم را ندارم... 🤍

ادامه‌ی مطلب

دلتنگی

به طرز عجیبی دلم برای اون قسمت از وجودم که دوست داره بنویسه تنگ شده. منظورم نوشتن‌ داستانه. مدتیه یه چیزی درونم دائم صدام میکنه که برم به سمتش. سمت نوشتن. نه اینکه ایده‌ای باشه! بیشتر شاید یه شخصیت گمشده‌اس که دوست داره دیده بشه، شنیده بشه، نوشته بشه. فکر کنم تا وقتی که براش وقت نذارم، وضیعت همینه. واقعاً دارم چیکار می‌کنم با زندگیم وقتی همچین شوق بزرگی توی وجودم هست و بهش بها نمیدم؟!!!  

ادامه‌ی مطلب