خلاء

چند شب پیش وقتی نشسته بودم کف زمین و داشتم با گوشت‌کوب، گردوها را روی سرامیک خانه می‌شکستم و همان لحظه هم می‌خوردمشان، احساس کردم که انگار تمام سیم‌های ذهنم قطع شده! جدی می‌گویم! لحظه‌ای احساس کردم یک غار نشینم که خوراکی را پیدا کرده و با سنگ بر سر آن می‌کوبد و بی‌خیال از هر اتفاقی که بعد از آن لحظه ممکن است برایش بیافتد، تنها به طعم و بافت خوراکی ناشناخته‌اش فکر می‌کند! لحظه‌ی نابی بود ولی نمی‌خواهم بیشتر توضیحش دهم... ای همیشگی ترین عشق، در حضورِ حضرتِ تو ای که می‌سوزم سراپا، تا ابد در حسرتِ تو

ادامه‌ی مطلب