09
مهر
بایگانی برچسب ها: کتاب
22
اسفند
کتابهای اسفند ماه ۱۴۰۲
امسال به طرز عجیب غریبی کتاب نخریدم و کتاب نخواندم!
به اسفند که رسیدیم یاد پارسال افتادم که دقیقا اسفند ماه سال پیش، چند تا کتاب حضوری و اینترنتی خریده بودم و امسال دریغ از خرید یک کتاب در کل سال! (اگر خریدم یا خواندم هم یادم نمیآید!)
نه تنها کتاب نخریدم بلکه حدود پنجاه شصت (شاید هم بیشتر) کتاب را هم از کتابخانهی کوچکم، هدیه دادم!
خلاصه چند روز از این فکرم نگذشته بود که موج هدیههای کتاب به سمتم آمد.
چند تا از هدیههای دوستانم که برای کار آرایشی آمده بودند سالن، کتاب بود 🥰
کتابهای دوست داشتنی ❤️
روزهای اسفند برایم پرکار است و خسته به خانه برمیگردم ولی ذوق خواندن کتابها را دارم.
از هر کدام تقریباً دو سه صفحه خواندم، با چشمانی نیمه باز یا چشمانی که به زور میتوانم باز نگهشان دارم!
انگار وظیفه دارم حالا که...
25
اسفند
کتابهای اسفند ماه
از وقتی برگشتم ایران، ویار کتاب داشتم، رفتم شهر کتاب و کتاب باشگاه مشت زنی را خریدم و بعد هم یک روز پای صبحانه، اینترنتی کتابهای بازماندهی روز، شاگرد قصاب و زنده باد زندگی را سفارش دادم.
کتابهای اینترنتی با کمی ماجرا (که خودش داستانی بود) به دستم رسید ولی به هر حال رسید و من مشتاقم که هر چه زودتر شاگرد قصاب و Fight club را شروع کنم.
ولی در حال حاضر کتاب غول مدفون، اجازهی حضور کتاب دیگری را نمیدهد.
البته خیلی هم قوی عمل نکرده!
مابینش زنده باد زندگی را خواندم و باز هم به جادوی زن و زنانگی و عشق و هنر پی بردم.
خلاصه که حتی اگر نصف اشتیاقم به خریدن کتاب به خواندن کتاب بود، الان پیشرفت بیشتری در نوشتن داشتم!😶🌫️
08
مهر
یک غربت و گاهی غم
اسم این متن، اسم یه داستان کوتاه از کتاب شام خانوادگی کازئو ایشی گوروه.
داستان از زبان یه خانم میانساله.
اوایل داستان، راجع به زمانی میگه که دخترش برای چند روز، بهش سر زده.
از متن کتاب:
بیشتر در مورد موضوعات بیاهمیت و روزمره حرف زدیم و آن سه روز به سرعت گذشت. البته گاهی اوقات این که دخترم فکر میکرد من خسته و کسل شدهام و کاری برای انجام دادن ندارم، اذیتم میکرد. چندین بار پیشنهاد داد که در کلاس نقاشی ثبت نام کنم و عصرها خودم را سرگرم کنم.
یادمه وقتی این قسمت داستان رو خوندم، کتاب رو گذاشتم کنار و یه عالمه به رابطهی خودم و مامانم فکر کردم.
احساس کردم زمانهایی که به مامانم گیر میدم که چرا کتاب نمیخونی؟!
چرا انقدر اخبار نگاه میکنی؟!
چرا ورزش نمیکنی؟
چرا اینجا اینجوریه؟! چرا اونجا اینجوریه؟!!
و هزار تا غر دیگه، چه حس...
16
تیر
خاطرات یک آدمکش حرفهای
هر بار اومدم راجع به کتاب خاطرات یک آدمکش با خودم حرف بزنم، گفتم آدمکش حرفهای.
به نظرم “حرفهای”ش جامونده!
یعنی یه روز میشه منم با یه سری کلمات ساده، داستان رو طوری پیش ببرم که مخاطب هر یه خطی که میخونه و میره جلو، بیشتر در جهانی که ساختم غرق بشه و نخواد بیاد بیرون و هر لحظه هم تو دلش بگه دمش گرم، چقدر حرفهای مینویسه…