نوشتهها
باران در غار حرا
دیشب قبل خواب این پست را نوشته بودم.
هرچند با عنوانش، کلاً پنج کلمه است.
در خوابم باران میبارید و من از حضورش لذت میبردم ولی یادم نبود که آن را میخواستم.
صدایی از غیب آمد که
مگه نگفتی بارون دوست داری. اینم بارون. چرا نمیری ببینیش؟!
تلنگری بود حرفش.
آنقدر واضح و همان لحظه و همان جا این اتفاق در حال رخ دادن بود که گیاهانی که در گلدان نمای بالکن کاشتم هم به همان اندازهای رشد کرده بودند که وقتی صبح بیدار شدم و دیدمشان…
🤍
انا اقول کن فیکون.